|
امشب یه جور دیگه به وبلاگ سر زدم . من هر شب یه مهمان ناخونده وبلاگ هستم ، دلنوشته ها رو می خونم ولی هیچ وقت در مورد اینکه حرفی یا نظری بگم اصراری نداشتم . ولی امشب دلم خیلی هوای هویزه و طلاییه و... کرده .یاد همسفرا ، اشکا ، دل لرزیدنا ،خاطره ها افتادم . یکی از مسافران این سرزمین باهام تماس گرفت و خداحافظی کرد ... دلم لرزید ... آخه منی که هیچ وقت در مورد شلمچه و یادگاریهای جنگی فکر نمیکردم ... اصلاً نمی دونستم چه خبر هست ، طلب شدم و برای این مسافر خیلی چیزا رو تعریف کردم از آرامشی که اونجا بدست آوردم ، از اینکه فقط یه خاک نبود، یه عالم دیگه بود و مسافر رو خیلی هوایی کردم و اون هم خیلی دلش می خواست اونجا رو ببینه و قسمتش شد......
امشب به دلنوشته ها و وبلاگ یه جور دیگه دلبستم .. حتی امشب با مسافر به مزار شهدای گمنام هم رفتیم ...
ذهنم خالی ازهمه دغدغه های زندگی شد ... زیارت کردم و یه گوشه نشستم و به شهدا گفتم :
یه بار دعوتم کردید هنوزم با خودم میگم یه خواب بود ، نه یه رویای بود ولی خیلی خوب بود .آرزو می کنم هر کس تا حالا روی خاک مقدس شلمچه و... سجده نکرده ، قسمتش بشه و من رو سیاه هم یکبار دیگه اگه عمری باشه دوباره دعوت بشم و آروم بگیرم ........................... به امید آن روز
خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنه کاریم . . .
نظرات شما عزیزان:

چراحالاشدی تنهای تنها.
برچسبها: